سفر به جایگاه ابدی
تاريخ : چهار شنبه 13 / 9 / 1391برچسب:, | 5:55 AM | نویسنده : امید


روزها و هفته‌ها سپری شدند ، فروردین و اردیبهشت رفتند و خرداد آمد ؛ خرداد سال 1368. 
بیش از دو دهه بود که واژگان پانزده خرداد ، قیام و امام خمینی (ره) در هم آمیخته بود . خرداد ، خود به خود ماه امام شده بود . بعد از انقلاب در پانزده خرداد هر سال مردم به یاد قیام خونین شهیدان خرداد 1342 راهپیمایی می‌کردند . آن سال هم در حالی که مردم خود را برای مراسم پانزده خرداد آماده می‌کردند ، ناگهان خبری در شهر پیچید ، خبری تلخ و نگران کننده . خبر دادند که امام به علت بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده است و از مردم خواسته شد تا برای سلامتی امام دعا کنند . 
کشور در سکوتی سنگین فرو رفت . دست‌ها به سوی آسمان بلند شد . چشم‌ها به اشک نشست و نام امام آهسته آهسته بر لب‌ها جاری شد . اگرچه آشکارا نمی‌گفتند که حال امام خوب نیست و امید بهبودی نمی‌رود ، اما مردم از نوع پخش خبر بیماری ، به خطرناک بودن آن پی بردند و فهمیدند که شاید دیگر امام را از دست بدهند . چندین روز ، مردم چشم به صفحه‌ی تلویزیون‌ها دوخته و گوش به سخنان گوینده‌ی خبرها سپرده بودند . نگرانی در چهره‌ها موج می‌زد ، صداها آرام و محزون بود . دیگر کسی نمی‌خندید . مردم با شادی بیگانه شده بودند . 


قلب‌ها بی قرار بود . میلیون‌ها قلب به یاد امام با اضطراب می‌تپید . میلیون‌ها قلب به خاطر قلب بیمار امام به درد آمده بود . میلیون‌ها قلب می‌خواستند قفس سینه‌ها را بشکافند و جانشین قلب بیمار امام شوند . امام با تمام دردی که داشت و با تمام رنجی که می‌کشید ، آرام ‌روی تخت‌ بیمارستان خوابیده ‌بود .


او ‌فقط یک ‌نگرانی داشت ، می‌ترسید نماز بگذارد ، می‌ترسید ضعف و ناتوانی مانعی میان او و خدایش باشد ، می‌ترسید بی هوش شود و نماز نخواند ؛ برای رفتن آماده بود ، او همیشه آماده‌ی ملاقات بود . از نوجوانی تا اکنون که به دوران پیری پا گذاشته آماده‌ی سفر بود . خودش نوشته بود :
« با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار ، به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم..... » 
سرانجام ، ساعت هفت صبح روز چهاردهم خرداد ماه ، رادیو خبر سفر ابدی امام را به اطلاع ‌مردم ایران رساند . ناگهان صدای گریه از سرزمین ایران به آسمان برخاست . امام شبانه بار سفر ابدی را بست و به آخرین هجرت خود رفت . او نماند تا پانزده خرداد دیگر را ببیند . 
روزی که او به دنیا آمده بود ، مثل همه‌ی روزهای دیگر بود ، خورشید از مشرق طلوع کرده بود ، چشمه‌ها جوشیده بودند ، رودها همچنان راه دره‌ها را در پیش داشتند ، اما روزی که او ‌از دنیا ‌رفت ، مثل ‌روزهای دیگر ‌نبود ، خورشید‌ درون خود می‌سوخت ، شعله می‌کشید و آتش از آن می‌جهید ، چشمه‌ها به اشک دانه‌ها و ریشه‌ها آغشته بودند و رودها با آوایی محزون و اندوهی گران ، راه دریاها را در پیش داشتند تا در آغوش آنها آرام شوند .  
امام ، یک روز زودتر از پانزده خرداد بار سفر بست و به جایگاه ابدی خود رفت . در هر حال ، چهاردهم خرداد به تاریخ پیوست ، همان طور که قبل از آن ، پانزدهم خرداد ، روزی تاریخی شده بود . 
نه تنها تهران بلکه هیچ شهر بزرگ دیگری در جهان ، تشییع جنازه‌ای به عظمت تشییع پیکر پاک امام خمینی (ره) را به یاد ندارد . 
روز مشایعت مردم از امام ، باشکوه‌تر از روزی بود که یازده سال پیش از آن ، به پیشوازش رفته بودند . گستردگی مشایعت از پیشواز ، نشان می‌داد که مردم از امام خود ‌راضی بودند ، از ‌او خسته ‌نشدند و‌ دلگیر نبودند بلکه بیشتر ‌به او ‌دل داده‌ بودند . برای همین ‌بود که سیل ‌انسان‌های سیاه‌پوش ، در خیابان‌ها جاری شد . مسیر این سیل اندوه ، بهشت زهرای تهران بود . 
در آنجا ، این سیل عظیم به گردابی دوار و عمیق تبدیل می‌شد و برگرد مقبره‌ای چهارگوش چرخ می‌خورد و دور آن می‌گشت . آنجا نقطه‌ی عشق شده بود . آن روز ، از خورشید آتش می‌بارید و از زمین خاک به آسمان برمی‌خاست . 
قطره‌ های اشک و دانه‌های عرق با غبار آسمان در هم آمیخته بود و بر خطوط چهره ‌ها نشسته بود . چشم‌ها ، سرخ و اندوهگین بود . مردم در کوچه‌ها ، خیابان‌ها و بیابان‌ها می‌دویدند ، پای برهنه و گاهی تنها با یک لنگه کفش ، هر جا که نشان از تابوت بود ، هرجا که نشان از قبر و پیکر بی جان امام بود ، مردم به آن سو می‌رفتند . آنها تشنه بودند ،‌خسته بودند ، ‌غبار غلیظی‌ بر سر و شانه‌هایشان نشسته بود ، پاهایشان از گرمای آسفالت و ریگ بیابان تاول زده بود . خاک به آسمان می‌پاشیدند . 
خورشید خاک آلود شده بود . آسمان خاکی بود ، پیکرهای سیاه‌پوش و اندوهگین در خاک ، پیچ و تاب می‌خورد . همه جا خاک بود ، زمین ، آسمان و خورشید غرق در خاک بود . 
در روزی که همه چیز و همه جا را خاک گرفته بود ، پیکر امام را به دل خاک سپردند . آنگاه ، کم کم خاک آرام گرفت . دیگر بی تابی نکرد ، به آسمان برنخاست و بر سر و روی سیاه‌پوشان ننشست . باد ‌از نفس‌افتاد . خورشید ‌در آتش‌خود سوخت ، مثل زر ورق مچاله ‌شد و پشت کوه‌های غبار گرفته افتاد . شب آمد ، اما شمع‌ها روشن شدند ، هزاران هزار شمع در دل شب برگرد آن نقطه ، نور افشاندند ، صدای گریه‌ی زن و مرد ، در دل بیابان و شب می‌پیچید . آنها از امام خود دل نمی‌کندند و او را تنها نمی‌گذاشتند . 
هزاران شمع در دست هزاران سیاه پوش ، می‌سوخت و شب را و بیابان را مثل گلهای قاصدک ، رنگین می‌کردند .

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • دانلود فیلم